در استخوان جمجمه ی دوست
شمعی نشاندم فانوس شب - درخش
و تسلیت یار رفته را
بر زندگان خاک سرودم .
پنداشتم
در بی شکیب تسلیت تلخ مردگان
آرامش یقین خداییست
پنداشتم
آنان که مرده اند
از درد زندگان خاک فرو مردند ...
ای دوست
ای شقیق
اما به من بگو
اینجا که زنده است ؟
که مرده است ؟
در روزگار یاس رسولان بی کتاب
آیا کدام آیه منزل
با تو سروده پوچ ؟
و میله های کدامین شریعت موعود
اندیشه ی بلند تو را می کشد به بند ؟
اینجا کبوتران یکشنبه دعا
اینجا کبوتران قدیس پاپ ها
بر شاخسار دست « یهودا » 1
پرواز جوجه ها را آغاز می کنند
و زندگان مسخ
پرواز را به چشم تماشا نشسته اند .
و « گیل گمش » 2
بر اسب « دن کیشوت »3
از سنگلاخ مبهم تاریخ می رسد
شمشیر تیزبادش در کف
آماده ی مصاف
با پره های چوبی باد آس روستاست .
با ناخنی که خون تو رامی برد به خاک
در پوک این مغاک چه می جویی ؟
بیهودگی ست در نفس باد های سرخ
پوسیدگی ست در قفس خاک های زرد .
در نبض خاک ریشه ی گندم نمی تپد .
و افسون لاک پشت
در نور شمع
- کز پوک آهیانه فرو می چکد به خاک -
دیواری از شقاوت خونین
رویانده بر گذرگه روح مار .
اینک صلای سلطنت جاودان مرگ
این باور یقین عقاب پیر .