مرد از کنار کلبه گذر کرد
و دشنه ی بلندش را
در ماهتاب شست
مهتاب سرد نیمه ی پاییز
رنگ رناس حاشیه جویبار شد
دلخسته بی شکیب اما
خونجوش از انتقام
با خویشتن به زمزمه می گفت :
در نقش فال قهوه ، نه ، دیگر
آن ناشناس ِ مسافر
مهمان نمی شود .
هی. ها. چه خوب
« طوطی » زن عزیزم
دیگر
از طعنه های مردم بدگوی «رودبار»
آسوده می شود .
●
اما
سگهای گلبه بان ده بالا
هشیارند
هشیارتر
از کدخدای ساده دلِ ما .
زنهار فردا که آفتاب برآید.