من ، جوهر کبود نفرت را
در پنجه ام فشردم
و هرگز منتظر نماندم که جوهر
همچون کلاغچه فریاد بر کشد
و شکست تیره ی پشتش
روباه های زیرک ذهنم را
از خواب نیمروز برانگیزد .
از میله های خسته ی انگشتانم
جوهر چکید :
چک ... چک ... چک
و تمام خشک کن های اداره
خیسید از مکیدن آن جاری کبود ،
و منشی من که تنبل و زشت است
پلک سفید چشمش را با آن کبود کرد .
افسوس مرز نفرت من آشکار نیست
من بارها
با تیرهای چوبی انصاف
و یاری معشوقه ام :
میم . کاف . ژ
مرز کویر نفرت را محدود کرده ام اما همیشه دستی
چوب نشان و یاری او را
ربوده است .
شاید اتاق یخ زده ی قلبی
در انتظار معجزه ی گرم چوبهاست .
افسوس مرز نفرت من آشکار نیست .
انبوه کار
و زمزمه کولر
و بوی خشک کن خیس
نیروی جست و جو را در من
شکسته است .