بن بست کوچه های دستم
با حرف های پیرزن کولی
بیدار شد
و روزگار کودکی من جوانه زد
بر شاخ توت باغ همسایه .
●
خط افق عقابی را پَر داد
و سایه خرگوشی از یونجه ها گریخت
پس با اشاره ی سبابه
پَر وا گشود
رنگین چتر بال ملخ ها
تا سیلوی بلند سیمانی.
●
و سرنوشت
در قصه های مبهم کولی
بوی خمیر سوخته می داد .
آنگاه ، بستم
دستم را که انتظار پیامی داشت
و نگاه زن
بر قفل و بر قیچی خشکید .