خاموش نشسته ای
آغاز کن که کوه من
پژواک کلام تو را باز می آفریند :
عشق ... عشق ... عشق
و چون لب بگشایی
مرمر از طنین کلامت می ترکد .
بگشای دو رود بلند بازو را
که چون بگشایی
جزیره ، آهنگ فرود خواهد کرد
و من پایابی خواهم شد
برای او که می طلبد .
هشیار نیستم
هشیار نیستم
که این فرود
به فراز طلب می کشانَدم
بگشای دو رود بلند بازو را
بگشای که در کوشش بی درنگ تو
کشش بی رنگی منست .